این روزها از فرهنگ نوشتن کار سختی شده است. خصوصا برای آدم کمسوادی مثل من. اما این کار وقتی سختتر میشود که بخواهی از فرهنگ بنویسی ولی قلمت را به بازی سیاست آلوده نکنی.
به راستی چرا؟ سوال سختی نیست اما پاسخ آزار دهندهای دارد.
چه تلخ میاندیشیم که حتی یک بار در هیچ حوزهای، حضور مستقل فرهنگ را نمیبینیم.
نمیدانم. شاید فرهنگمان بسان آب قلیلی است که هنوز به حد کر نرسیده و به محضی که قطرهای از سیاست درونش می چکد، تمام آن نجس میشود؛ یا این سیاست است که چنان قدرتمند و بانفوذ است که بر آب کر هم چیره میشود و رنگ و بو و مزهاش را عوض میکند. گرچه هر وقت سخن از فرهنگ
ایرانی - اسلامی به میان میآید، سینه چاکان بسیاری از هر طیف و حزب و جناح پیدا میشوند؛ اما زمانی که برای قدم برداشتن برای همین فرهنگ لازم است این قدم را بر روی سلیقههای حزبی و جناحی بگذارند، پا پس میکشند و سر در لاک خود فرو می برند و باز روز از نو، روزی از نو. شعار است و شعار.
تا زمانی که شاغول درستی و کژی، سیاست باشد، نهتنها خانه فرهنگ آباد نخواهد شد که دیوارهای اقتصاد و دیانت هم تا ثریا کج خواهند رفت.
چارهای دیگری نیست جز اینکه یا با شرایط حاضر بسازیم و آرام بسوزیم؛ یا عطای این فرهنگ را به لقایش ببخشیم. راهحل اخیر را اگر بخواهیم هم نمیتوانیم؛ چون ایرانی هستیم و دلبستگی های ملی و مذهبی داریم. میماند همان راهحل همیشگی، سوختن و ساختن.
اما ای کاش طوری بسوزیم که کور سوی این چراغ رنجور قصه پرداز شب ظلمانیمان باشد.